اصول گرایان سرپل زهاب

سال «اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل» مبارکباد

اصول گرایان سرپل زهاب

سال «اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل» مبارکباد

غواصی که قراربود راهی سفرحج باشد+عکس

غواصی که قراربود راهی سفرحج باشد+عکس
سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۴۳
مرجع : تسنیم
به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت و چند روز قبل از سفر نورانی حج تمتع به دیدار پروردگارش شتافت.
به گزارش افکارنیوز،علی پاشایی، بیست و یک سال بر زمین خدا زندگی کرد از تولدش در زمستان ۴۵ در شهرستان اهر تا شهادتش در آخرین روزهای بهار ۶۶ در شلمچه. اولین بار در سال۶۱ به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. بارها مجروح شد و در سخت‌ترین روزهای جنگ شجاعانه حضور داشت. شهید علی پاشایی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای ۴ و ۵ بود.

شهادت؛ پنج ماه بعد از کربلای ۵

او در این عملیات‌ها مسئولیت یک دسته غواصی از گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت و از معدود غواصانی بود که از این عملیات‌های بزرگ به سلامت بازگشت. درست پنج ماه بعد از کربلای ۵، در بیست و هفتم خرداد ۶۶ در حالی که فرمانده گروهان پدافند کننده در بخشی از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلویش به شهادت رسید.
«اسماعیل وکیل‌زاده» دوست و همرزم شهید پاشایی لحظه‌های شهادت این سردار شهید را روایت کرده است. متن این روایت به شرح زیر است:

قرار بود راهی ِ سفر حج باشد

خیلی وقت‌ها همراه «علی پاشایی» بودم. آن روزهم با هم در منطقه شلمچه برای سرکشی به بچه‌های دسته یک به سنگر عزیزان می‌رفتیم. غروب که شد اذان و اقامه گفتیم و صف‌های ساده نماز به هم پیوست تا به علی اقتدا کنیم در آخرین نماز مغرب و عشایش. بعد از نماز، صحبت سفر حج پیش آمد. آخر قرار بود علی همراه «رحیم صارمی» و «سید محمد فقیه» راهی سفر حج شوند، حج تمتع، حجی که هر مسلمانی در شوق آن بی‌تاب می‌شود.

علی اما در عالم دیگری بود گفتم: «علی! دوستانت مقدمات سفرشان او انجام دادند. تو هم برو مرخصی و آماده شو.» علی نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: «دلم می‌گوید شاید تو به حج نروی!» گفتم «یعنی چی؟! تو کاراتو انجام دادی. پول ریختی تو حساب، بیست روز دیگه باید مشرف بشی…»

می‌گفت اگر بدانم عملیاتی در پیش است به حج نمی‌روم

ساعتی گذشت. از سید محمد فقیه خداحافظی کردیم و با علی به نگهبان‌ها سرکشی کردیم. آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را می‌شود دید اگر…».

نمی‌دانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش «داود». گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال ۶۱) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همه‌اش ۱۵ سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.

وقتی به تبریز برگشتم، همه فامیل به دیدنم می‌آمدند و از من خواستند جریان شهادت داود را تعریف کنم. من ماجرا را تعریف می‌کردم و آنها گریه می‌کردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا کنم و مجلس خوبی به پا کنم. اسماعیل! اگه من شهید شدم تو برای من چه کار می‌کنی؟!» علی کاملا جدی بود. اما من در جوابش گفتم: «تو شهید بشو! بقیه کارها با من!»

آن شب عجب شبی بود! آن شب که علی تا نزدیک صبح با من حرف می‌زد و حرف دلش را می‌گفت. افسوس که من شب آخر حیات علی را درک نکردم. خیال می‌کردم دارد شوخی ‌می‌کند. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم در روزهای قبل از سفر حج به شهادتش فکر کنم.

حتما برادران «علیرضا سارخانی»، «مهدی رفیعی»، «مهدی قنبری»، «محمد توانا»، «عبدالله‌زاده»‌ و همرزمان دیگر یادشان هست که نصف شب می‌خواستم بخوابم اما علی باز صدایم کرد که: « اسماعیل! بلند شو قدم بزنیم … حرفهایم را گوش کن…» انگار آن شب علی می‌دانست چه ساعاتی در انتظارمان هست. قدم زدیم و او گفت و من شنیدم و باور نکردم.

صبح به مقر احتیاط گردان رفتم. قرار بود عصر به خط مقدم برگردم. اما دلم بی‌قرار بود. هر چه کردم نتوانستم آنجا آرام بگیرم. ساعتی نگذشته بود که دوباره به خط برگشتم. دوستان تعجب کرده بودند و می‌پرسیدند: « چرا زود برگشتی. چی شده؟!» جوابی نداشتم. هنوز جوابی نداشتم. اما چرا دلم مرا تا آنجا کشانده بود؟

آخرین اقامه نماز شهید پاشایی در شلمچه
اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده می‌شد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونی‌های سنگر تکیه داد. نگاهش می‌‌کردم. دلم حرف می‌زد اما انگار نمی‌فهمیدم. فقط مدام به علی می‌گفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنه‌ام!»

ترکش خمپاره گلویش را دَرید
نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی می‌کند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم می‌خواهد برود. می‌خواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمی‌دانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش می‌کردم که ناگهان ترکش خمپاره‌ای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.

در مقابل چشمان برادر ۱۶ ساله‌اش به شهادت رسید
علی! علی! … حاج علی! در برش گرفتم. چشمان ناباورم می‌دیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است. چفیه‌ای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد. اما خون قصد بند آمدن نداشت. از گوشش، بینی ‌اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون می‌زد. بچه‌ها دورمان کرده بودند اما‌ کسی کاری نمی‌توانست بکند. یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد. همه‌اش ۱۶سال داشت. یاد دیشب افتادم.

علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید می‌شد. کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچه‌ها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند. آن ترکش داغ همه‌مان را ناامید کرده بود. سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمی‌دانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم.

دستم از قبل مجروح بود و نمی‌توانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غم‌سوار را می‌شنیدم. حمید از بچه‌های خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.










نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.